شد بهار و دل من اسیر شهر طوفانی انتظار است.
حرف قلب من این بوده و هست آن زمان که بیایی بهاراست.
قوی دل لحظه هارا شمرده تا تو از شهرغربت بیایی
نبض آلاله ها را گرفتم تا که شاید بدانم کجایی
شهرلب, باغ دل, مرزاحساس حسرت لحظه ای با تو بودن
با نگاهت سخن گفتن و بعد شعری از جنس دریا سرودن
عکس رویاییت را نهادم روی یک قاب عکس طلایی
با کمی لاله رویش نوشتم لعنت عشق بر تو جدایی
می تپد قلب در شهر غوغا باز در آرزوی رسیدن
بازهم حسرت روی یک شمع حسرت دسته ای پونه چیدن
سال رفت و من و پونه و تو حبس دربندهای جدایی
یک جهان حسرت مهربانی,عالمی آرزوی رهایی
من نگاه تو را اولین بار روی یک شعر نمناک دیدم