به یکی از دوستان عزیزم قول داده بودم یک مدت مطلب ننویسم باور کنید نه اینکه عهد شکنی کرده باشم نه اما اینجا مثل صندوقچه دل می ماند مطلبی را که می خواهم بنویسم نتوانستم از آن بگذرم….
پسرک روی نیمکت پارک نشسته بود و همانطور که به زوج جوانی زل زده بود به زندگیش فکر می کرد می دانست که دیر یا زود باید با کسی ازدواج کند که اورا دوست ندارد همانطور که شیشه زهررا در دستش می فشرد به روزهای خوب زندگی اش فکر می کرد که با او گذرانده بود….
اما یکباره اخم کوچکی چهره اش را پوشاند و یاد روزی افتاد که فهمید هرگز به او نخواهد رسید تمام رویاهای شیرینش به باد رفته بود به خانه که رسید محتوی شیشه را خورد و دراز کشید وقتی مادر به خانه رسید با دیدن شیشه زهراو را به بیمارستان رساند دکترها پس از مدتی تلاش به مادر گفتند که متاسفیم....