یادته،بهم گفتی به من اعتماد نداری،می ترسی،اما نمی دونم از چی؟حالا که اعتماد کردم ،حالا که مطمئن هستی اگه چند ماه هم با تو نباشم به جز تو با کسی نیستم ، حالا که حاضری برام قسم بخوری ،اما تو چی کار کردی اعتماد منو جلب کردی ؟نه واسم ارزش قائل شدی ؟نه به احساسات من توجه کردی ؟نه نمی دونم نییتت از رفاقت با من چی بوده و چه هدفی داری اما بدون دیگه نمی خوام با تو باشم واسه اینکه از ابتدا قصدم این نبوده من که نمی خواستم رفیق بازی کنم ،نمی خواستم از احساس من سو استفاده بشه حالا اگه واقعا می خواستی منو سر کار بزاری از ته دلت خوشحال می شی و با خودت می گی(خدا رو شکر راحت شدم)اما اگه این طور نباشه و حتی یه ذره از اون دوست داشتن و قسم خوردن حقیقت داشته باشه خیلی زود می یای و ثابت می کنی که اینها فقط یه ذهنیت غلطی ای که از دوست داشتن زیادی من از ذهنم به وجود اومده
ازت می خوام که دیگه سراغم نیایی فقط وقتی فهمیدی با تمام وجود دوستم داری و حاضری از خیلی چیزها بگذری.....
گرچه تابستان است دلم خزانی ایست در گذرگاه زمانی از دست رفته با نفسی خسته سرم از سایه غمی سنگین است هوا اندک اندک رو به تاریکی می رود د رغروب یک روز تابستانی که از غم و اندوه سرشارم با خواندن آن نامه که دخترکی جوان برای رویای پوچ نگاشته است اندوهم بیش تر از پیش می شود دلم برایش می سوزد او نمی داند چه چاره ای بیاندیشد؟
سخنم با او این است خوشبختی حس کردن حضور خداست در لحظه لحظه های عمرت چه آن لحظه که غمگینی و چشمانت بارانی و خیس و چه آن لحظه که از نهایت خوشحالی بال در می یاری و دلت می خواهد دامان مهربان خدا را ببوسی.
بیایید با هم دست به دعا برای او دعا کنیم امشب از آن شبهایی است که غزل امید نغمه سرایی می کند نور آن سرنوشت را تغییر می دهد فرشتگان دست به دعا می شوند
برای فرج آقا امام زمان،برای دل عشاق ،برای شفای مریضان و....