این روزا دلت با ما نیست, نگفتم چرا؟؟؟ نپرسیدم...
اما تو ای همیشه،همیشگی. تو هم نمیپرسی احوال مارو،از ته دل نمیپرسی
آخرش به ما نگفتی که عاقبت دل بستن چیه؟؟؟ نگفتی, نگفتی...
فقط با نرمی انگشتات گونه ی سرخ داوودی های زرد رو پاک کردی. هیچ چی نگفتی،نگاهمم نکردی
و من دونستم در پی باد دویدن قرار این دل بیقراره....
یه غربیه اومد از راه؛ با من آشنا شد با تموم خستگی هاش با من هم صدا شد
خونه ی دل از محبت،گرما با صفا شد. به غرور گذشته رسیدم به هوای گذشته پریدم
ندونسته دلمو به غربیه سپردم اون غربیه رو ساده شمردم رفت از این شهر که دلم رو به خون بکشونه،جون من رو به لب برسونه،جای دیگه آتیش بسوزونه ندونستم که غربیه هر چی باشه یه غریبست...