به چندی از دوستان از جمله نافذ قول داده بودم تا در مورد اسم وبلاگم براشون بنویسم به رسم احترام از این دوستان تصمیم گرفتم با مطلبی در این مورد به روز بشم امیدوارم عهد و پیمون رفیقتون گرچه با تاخیر را بپذیرید
پرستوی مهاجر
وقتی سال دوم راهنمایی بودم یکی از دوستان یه انشایی نوشته بود با این مضمون:
دیشب با پرنده نازم در آسمان به پرواز در آمدم تا دیار دوستی ها را پیدا کنم و از مردم دیار دوستی بپرسم که زندگی چیست؟پس از طی کردن چند شهر بدان دیار رسیدم، فریاد زدم، جوابی نیامد،باز فریاد زدم آیا در این دیار کسی آشنا نیست تا پاسخم گوید؟ در این هنگام بود، که سینه سرخی پیش آمد و گفت چه شده است چرا فریاد می کنی؟گفتم:آمده ام تا از مردم این سرزمین پرسم زندگی چیست؟گفت: واقعا می خواهی بدانی زندگی چیست؟گفتم :آری گفت:نرسیده به گلهای آفتابگردان نزدیک درخت نارون گلی است زیبا که نامش گل زندگی است او می داند که زندگی چه هست و چه می باشد این بار بر بال اسب آرزو خزیدم و با او همچنان تاختم و تاختم تا به نزدیک سایه خوش رسیدم اما هر چه سرم را بدین سو و بدان سو چرخاندم اثری از گل زندگی نیافتم از چکاوکی که روی شاخه ی سایه خوش نشسته بود سراغ گل زندگی را گرفتم با اشاره ی دستش گفت:آن سو را بنگر آن گل زیبا را ببین آن گل زندگی است نزدیکش رفتم تبسمی کرد و گفت کاری داشتید؟گفتم: ای گل نازنین به من بگو زندگی چیست؟گفت(زندگی درختی است که هر شاخه اش میوه ی دوستی می دهد همیشه بلبلان بر شاخه های آن نغمه امید می سراید پرستوهایش همیشه از دیار غم مهاجرت می کنند زندگی همانند گلها است.همچو شقایق پرحرارت،چون یاس عطر آگین، چون گل سرخ آتشین است و همچون پیچک، پیچیده براریده ی عشق الهی، به عبارت دیگر در نگاه زندگی شقایق می روید و سینه اش از بوی دلاویز یاس عطر آگین است، چون آسمان پاک، چون ابر مهربان و چون باران سخاوتمند است و کاکلش نسرین به نرگس و نیلوفر و بنفشه است، بدو گفتم:حرفهایت چه دلنشین و دلنواز است باز هم بگو، آری بیشتر برایم بگو تبسمی کرد و گفت(زندگی یعنی جاوید ماندن،باقی بودن،با همه مهربان بودن،محبت را به دیگران هدیه کردن،غم ها را کسر کردن،شادیها را جمع کردن،دوستی و عاطفه را تقسیم کردن،مهربانی را ضرب کردن،زندگی یعنی صفا را در گلدان کاشتن،مهر را برداشتن،وفا را آموختن،جفا را فراموش کردن و زندگی حس غریب یک پرنده مهاجر است.
گفتم: زندگی حس غریب یک پرنده مهاجر است یعنی چه؟
او در پاسخ گفت:یعنی انسان چون پرنده ی مهاجری که قلبش تنها به امید بازگشت به دیارش می تپد در این دنیای فانی زندگی می کند و مقدمات سفرش را مهیا می دارد تا هر چه سریع تر به سرزمین و کاشانه حقیقی اش باز گردد و چه زیباست هدیه بردن برای عزیزترین عزیز ها.البته بهترین هدیه را وقتی می توان آماده نمود که بارقه ی عشق الهی به دست بی کران ها و از افق دل پاکش طلوع کند.
وقتی این انشاء تموم شد عجیب بود بد جوری رو احساس من تاثیر گذاشت شاید اون موقع فقط از متن این انشاء لذت بردم اما بعد از سالها وقتی این مطلب رو مرور می کردم تنها اون تیکه آخرش منو به فکر فرو برد که پرنده ی مهاجرم کجا سیر می کنه هدفش چیه؟چی از این دنیا می خواد و تصمیم گرفتم در رابطه با این موضوع مانور بدم و حتی اسم وبلاگم رو هم پرستوی مهاجر انتخاب کردم احساس می کنم این روزها و شب ها رسیدم به اون چیزی که ازم می خواستن