موج مکزیکی خاطره نویسی دوران مدرسه به ما هم رسید.
خاطره ای که می خوام براتون تعریف کنم مربوط می شه به سال سوم ابتدایی.
یکی از روزها دفتر مشقمو خونه جا گذاشته بودم خانوم شیرودی معلم سوم ابتدایی هم نامردی نکرد بهم گفت باید بری از خونه بیاری، از مدیر دبستان اجازه گرفتم تا برم دفترمو بیارم وقتی خونه رسیدم با عجله دنبال دفتر گشتم چشمتون روز بد نبینه فقط یه خورده دیر رسیدم، ای کاش با قدمهای تند تری می دویدم، مادرم به اشتباه دفترمو همراه دفترهای قدیمی به نمکی داده بود با چشمهای گریون مجبور شدم یه دفتر تازه بردارم حواسم نبود که مشقمو ننوشتم وسط راه یادم افتاد که دفتر خالی دارم می برم جای شکرش باقی بود که کیفمو همراه داشتم کتابمو برداشتم رفتم یه کوچه ی بن بست ،همون جا نشستم مشقمو نوشتم بعد هم بدو بدو خودمو رسوندم مدرسه ،این شد یک از خاطره های جالب دوران دبستان که همیشه وقتی به یاد دوران ابتدایی بر می گردم این خاطره تو ذهنم مرور می شه.