پدر ای تاج سرم، مرهم زخمهای دلم، سایه سار شبهای بی کسیم
روزی که رفتی دلم تاب نگاه، نگاه های معصومانه ات با آن همه تنهایی را نداشت آن لحظه زار زدم صدایت کردم شیحه کنان با تمام وجودم التماس نگاهت، صدایت، وجودت را خواستم چرا دل مهربانت نام زیبایی که در گوشم نجوا کردی را زمزمه نکرد، چرا لبهای خشک بی تابت مرا فرا نخواند، مگر خود نبودی که گفتی نامی که بر تو نهادم زیباست با چه لحنی و با چه عشقی صدایم می کردی و گاهی اوقات قطرات مروارید سفید را هنگامی که نجوا می کردی در گوشه چشمانت حس می کردم .
اینک با تمام وجود فریاد خواهم زد: انسان چون پرنده ی مهاجری که قلبش تنها به امید بازگشت به دیارش می تپد در این دنیای فانی زندگی می کند و مقدمات سفرش را مهیا می دارد تا هر چه سریع تر به سرزمین و کاشانه حقیقی اش باز گردد، اما این را نمی دانستم که روزی این مهاجر سایه سار سرم خواهد بود، نمی دانستم...
خدایا مرا سالیان سال از وجود مادر عزیزم و همسر مهربانم دریغ مکن. آمین
پ.ن.1: باز اومدی به خوابم با اومدنت با اون لبخند قشنگت فقط داغ دلم تازه می شه.
پ.ن.2: خدایا واسه همه داده ها و نداده هات شکر.