بعد از مدتها دوباره دلم هوای وبلاگ نویسی کرد تو این دل شب می خوام از بی خوابیم بگم، بگم که کلافه شدم ساعتها تو رختخواب غلت زدم فایده نداشت آخرش بلند شدم کتاب خوندم بازم خستگی به چشمام نیومد که نیومد دستگاه کامپیوتر رو روشن کردم وارد اینترنت شدم در حین وبگردی با این شعر برخورد کردم که به حال من می خوره همون لحظه یاد وبلاگ افتادم که این شعر قشنگو آپدیت کنم.
« اتاق خلوت پاکی است
برای فکر، چه ابعاد ساده ای دارد!
دلم عجیب گرفته است.
خیال خواب ندارم.»
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچه ای
نشست:
« هنوز در سفرم.
خیال می کنم
در آبهای جهان قایقی است
و من ‚ مسافر قایق ‚ هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم.
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟
و در کدام بهار درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
شراب باید خورد
و در جوانی روی یک سایه راه باید رفت،
همین.
کجاست سمت حیات؟
سهراب سپهری
پ.ن ساعت نزدیک 6:30 صبح من هنوز بیدارم