RSS |
|
غریبه (یکشنبه 86/7/29 ساعت 3:28 عصر)
این روزا دلت با ما نیست, نگفتم چرا؟؟؟ نپرسیدم...
زندگی زرورق شده (جمعه 86/7/27 ساعت 1:38 عصر)
خدایا به دادم برس ! طاقت این بی طاقتی را ندارم .خدایا دستم خسته است و شعر مرا شلاق می زند. خودم را به دیروز ها سرگرم کرده ام فردای لعنتی به سراغم می اید. از بس تکرار شده ام که تهوع می گیرم . نه صبحگاه ترنم ترانه ای نه شامگاه شبنم خیز خاطره ای . مدام به تار های عنکبوت خیره می شوم و مدام در بستر بیهودگی تب تنهایی ام زیاد تر می شود. این زندگی عرق سگی است . این زندگی زرورق شده تنهایی است . این زندگی به اواخر عمر فاحشه های پیر می ماند. من واقعا از این طپش سردرگم خسته ام . از این زندگانی بی زنبق پاییز گرفته ... .
مدرک عشق (یکشنبه 86/7/22 ساعت 1:33 عصر)
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از دور او را نگاه میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود .... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را نشان دهد. پسر شلوارش را بالا زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند ....
|
پرستوی مهاجر پرستو مهاجر
Template by: W3Village.com Powerd by: ParsiBlog.com |