متن عشق (شنبه 86/9/24 ساعت 6:46 عصر)
یکم بار که عاشق شد، قلبش کبوتر بود و تن اش از گل سرخ. اما عشق، آن صیاد است که کبوتران را پر می دهد. و آن باغبان است که گل های سرخ را پرپر می کند. پس کبوترش را پراند و گل سرخ اش را پرپر کرد. دوم بار که عاشق شد، قلبش آهو بود و تن اش از ترمه و ترنم. اما عشق، آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمی کند، پس آهویش را درید و تن اش را به توفان خود تکه تکه کرد؛ که عشق توفان است و نه ترمه می ماند و نه ترنم. * سوم بار که عاشق شد، قلبش عقاب بود و تن اش از تنه سرو. اما عشق، آن آسمان است که عقابان را می بلعد و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت می کند. پس عقابش در آسمان گم شد و تن اش تابوتی روان بر رود عشق. * و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار. هزار و یکم بار که عاشق شد، قلبش اسبی بود از پولاد و آتش و خون و تن اش از سنگ و غیرت و استخوان. و عشق آمد در هیئت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست و عنانش را کشید، آنچنانکه قلبش از جا کنده شد. سوار گفت: از این پس زندگی، میدان است و حریف، خداوند. پس قلبت را بیاموز که عشق کار نازکان نرم نیست / عشق کار پهلوان است، ای پسر * آنگاه تازیانه ای بر سمند قلبش زد و تاخت. و آن روز، روز نخست عاشقی بود
نویسنده: پرستوی مهاجر
باران (جمعه 86/9/16 ساعت 4:12 عصر)
هر بار که آهنگ باران با آواز نسیم در گوش برگها در هم می آمیزد و یک سمفونی زیبا پدید می آورد در دلم احساس نشاط و طراوت می کنم. کمی بعد که صدای پای باران دور می شود و من و نسیم و برگها را تنها می گذارد، هوای دلم بارانی می شود. پیش از آنکه خورشید دوباره سلطان آسمان شود، دوباره به درختان افراشته نگاه می کنم و می بینم که چگونه بازو در بازوی هم دست دعا به سوی آسمان بلند کرده اند، بارانی دیگر را .
نویسنده: پرستوی مهاجر
به هم بله، به من هم بله؟ در یکی از شهرها هر شهری که دوست دارید یک مرد از خدا بی خبری زندگی می کرد که فقط از ملت قرض می گرفت و پول ملت رو بالا می کشید تا جایی که حتی به دایی اش هم رحم نکرد و پول اون رو هم هپولی هپو کرد، خلاصه به واسطه این حرف که از قدیم گفتن که چرخ زندگی همش یک جور نمی چرخه، طلبکارها هم خسته شدن و شکایت و عریضه نویسی ای راه انداختن اون سرش ناپیدا. خلاصه قاضی هم حکم جلب یارو رو صادر کرد و چند تا پاسبون فرستاد و گرفتنش و انداختنش توی زندان. چشماتان روز بد نبیند، از فردای آن روز مادر آن جوان آمد و بست نشست در خانه برادرش که (تو ختم روزگاری، حیله ای بریز و پسر مرا نجات بده.)بعد هم هی زار و زار کرد.آن قدر هم این کار را ادامه داد که بالاخره دل دایی جان مثل موم نرم شد. از طرف دیگر، همان طور که گفتیم، خودش هم چون ختم روزگار و به قول امروزیها آخرش بود، با خودش فکر کرد که:(اگه اون تو زندان بمونه که هیچ وقت نمی تونه قرض من رو به من برگردونه، پس من یک حیله ای یادش بدم که هم از زندان بیرون بیاد، هم طلبکارهاش ولش کنن، هم اینکه من به مال و منالم برسم.)به این می گن یک تیر و سه نشان به خاطر همین رفت ملاقات خواهر زاده اش و زیر گوشش یه راه حلی به اون گفت که به عقل شیطون هم نمی رسید .اون به خواهر زاده اش گفت:(هر کس توی دادگاه از تو درباره بدهکاری ات پرسید، فقط بگو بله. اگر این کار را درست انجام بدی، فکر می کنن دیوانه شدی و ولت می کنن.)بعد هم با خواهرزاده اش شرط کرد که اگه آزاد شد، قبل از هر چیز بدهیهای اون رو صاف کنه و همه رو کامل بپردازه) خلاصه موقع دادگاه هر چی قاضی و طلبکارها از اون جوان درباره بدهیهایش پرسیدند، جوان فقط به آنها زل می زد و می گفت:(بله.) این طوری شد که همه فکر کردند جوان بدبخت به سرش زده و پاک عقلش رو از دست داده، بعد هم صلاح رو توی این دیدن که ولش کنن به امان خدا. وقتی جوان آزاد شد، بلافاصله اولین کسی که به دیدنش رفت، دایی اش بود، قبل از اینکه با خواهرزاده اش سلام و علیک هم بکند، گفت:(شرطمون که یادت نرفته، پس بدهی من رو هر چه زودتر بده که خیلی کار دارم.) جوان یک نگاه عاقل اندر سفیه به دایی اش انداخت و خیلی جدی گفت:(بله.)دایی هم که دهانش از تعجب وامانده بود بر سر زنان تکرار می کرد که:(به هم بله، به من هم بله؟.)!
نویسنده: پرستوی مهاجر
|